گاهی اوقات یه کامنتایی دستم میرسه که ناخواسته قلبم میریزه... هیچوقت دوست نداشتم آشنا وبمو بخونه... همیشه از اینکه یه آدم آشنا اینجارو پیدا کنه و بخونه استرس داشتم... نه اینکه چیز خاصی اینجا مینویسم؛ اینجا که فقط یه سری اتفاقات جزیی و ساده و یه مشت خاطره که برای بقیه هیچ اهمیتی نداره... اما همیشه استرس یچیزایی رو باید تحمل میکردم... مثلا همینکه یکی اینجارو بخونه که منو میشناسه... مسلما دوست ندارم کسی از زندگیم سر در بیاره.. وگرنه خدا داده رسانههای دیگه برای نوشتن... اما اینجا خلوت تره و بهتره برای نوشتن...
تمنای عشق... قسمت ۲۴ بازدید : 206
پنجشنبه 14 آبان 1399 زمان : 18:40