loading...

وُرود مَمنوع

بالاخره کم و زیاد ما اینیم... شما همینم نیستین🙄

بازدید : 228
پنجشنبه 7 آبان 1399 زمان : 7:37

دیشب بطری گذاشته بودیم وسط و بازی میکردیم... البته خب حرف نزده‌‌‌ای بین ما سه نفر نیست... همه چیزو درباره هم میدونیم... و واقعا بهم دیگه کمک میکنیم... و از اوناییم هستیم که هممون از دوست قبلیمون شکست خوردیم و بعد از شکستمون همدیگه رو پیدا کردیم... مثلا من و شقایق از هم خیلی بدمون میومد... یجوری که فکرشم نمیتونین کنین... منم شدیدا با یکی دیگه دوست بودم؛ اینقددددددررررر رفیق بودیم باهم که دیگه فکرشو کنین دوستامون فکر میکردن ما خدایی نکرده کاری میکنیم... اصلا بهمون میگفتن شمس و مولانا... بعد از یه سری اتفاقاتی که نمیدونم چی بود، کلا ازمن فاصله گرفت... من نابود شدم... من شقایقو تو روزای سختم پیدا کردم... شقایق منو از دنیای بدبختیم کشوند بیرون... خلاصه مهم نیست... داشتم میگفتم... بطری انداختیم و بازی میکردیم؛ و چون سوالات آبرو بری این دوتا جنایتکار میپرسیدن من گفتم جرات رو انتخاب میکنم.... گفتن باید بری چندتا آلاچیق اونورتر پیش این پسرا وایسی و با ناز بپرسی ساعت چنده... حالا مگه میشد زیر دستشون فرار کرد... هررررکاری کردم دیدم فایده نداره.. رفتم کنار آلاچیقشون، سعی کردم خودمو پررو نشون بدم... گفتم ببخشید آقایون؛ میشه بپرسم ساعت چندهههه؟؟؟... و چندشو کشیدم😂..‌ یکی از پسرا ساعتو گفت و من با سرعت نور برگشتم... دفعه بعد که شقایق نوبتش شد گفتم باید رد بشی در آلاچیق اینا و برای پسره لبخند بزنی و اشاره کنی به قلبت... شقایق جانور هم به سختی راضی شد... یعنی باید میدیدینش چیکار میکردا... حالا این پسرا کف بودن ما چیکارشون داریم... به بار سوم نکشیده یکیش اومد پیش ما گفت فندک دارین... گفتیم نهههه... یکی دیگش اومد گفت آب خنک دارین؟... دادیم بهشو رفت... یکی دیگش اومد و پررو پررو گفت خانم شماره داری؟... حالا ما عین منگلا..‌ شقایق با تو بود... حالا منظورم این بود شقایق تو بشورش... اون میگفت نه رژی با تو بود‌‌.. هردومون میگفتیم نهههه با آیدا بودا... پسره یهو گفت با خوشکلتون بودم... دیگه شقایق غیرتی شد و باهاش یه دعوایی کرد بیا و ببین... پسره رفت با یه وضعی... من میخندیدم میگفتم خو تو چرا اینقدر غیرتی شدیا... میگه خب داشت به رفیقم پیشنهاد دوستی میداد... آیدا بهش میگه خب شاید به خودت پیشنهاد داده بود... اسم که نیاورد گفت خوشگلتون... شقایقم نه گذاشت نه برداشت گفت آیدا خو خدایی ما کجامون قشنگه؟... خو با این بود دیگه... حالا من و آیدا داشتیم غش میکردیم از حرفاش‌... گفت قشنگ نگاه من کنین... آیدا که دستش حلقه ست، خودش شوهر داره هیچی... میمونه من و تو... بین من و توهم پیدا بود با کیه... حالا من میگفتم بیا برو گشمو تو قلب نشونش دادی... میگه نه نه رژی اونی که ساعت میپرسه عزیزتره... یجوریم جدی با من بحث میکرد انگار حالا من واقعا از پسره خوشم اومده... منکه فقط و فقط یکی تو قلبمه؛ حالا خوبه خودشم میدونه... بیا اینم شد سرنوشت بطری بازی ما😂😂... تا دوساعت بحث میکردیم این با تو بود؛ اون با تو بود... تهش که پاشدن خواستن برن خودم دویدم رفتم پیششون گفتم ببخشید آقا ما داشتیم بطری بازی میکردیم این شد که اومدیم پیشتون... یکیشون برگشت گفت نه خواهر ماهم میدونستیم دارین بازی میکنین خواستیم اذیتتون کنیم منظوری نداشتیم... اون یکی دیگش که شماره میخواست گفت البته که ما به قصد خیر جلو اومدیم😑... یعنی یه وضعی بودا.. بعد دوباره زدن زیرخنده و گفتن نه ماهم یچیز تو مایه‌های همون بطری شما بازی میکردیم مجبور شدیم بیایم پیشتون😂

همدم خوب غنیمته !
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی