loading...

وُرود مَمنوع

بالاخره کم و زیاد ما اینیم... شما همینم نیستین🙄

بازدید : 182
سه شنبه 26 آبان 1399 زمان : 11:37

بعد از آنا، شقایق و آیدا هم قصد ازدواج کردن و مراحل آزمایش رو دارن طی میکنن... هم خیییلی خوشحالم هم دلم گرفته... همشون دارن باهم میرن... دیگه با کی بریم بیرون شیطونی کنیم؟؟.. دیگه به کی‌پیام بدم سر به سرش بذارم؟؟.. دوروز دیگه ایناهم میرن سر خونه و زندگی خودشون و رژیا کیلو چنده؟؟؟... هم تو دلم برای خوشبختیشون دعا میکنم، هم برای تنها شدن خودم غصه میخورم... خودم تنهام؛ خییییلیم تنهام... تو دنیا فقط با اینا خیلی جورم، ایناهم که برن دیگه تنهاتر میشم...

تمنای عشق... قسمت ۳۳
برچسب ها
بازدید : 183
دوشنبه 25 آبان 1399 زمان : 3:36

تولدمم تموم شد... اونی که یکماه منتظر بودم بیاد برای تولدم نیومد... حتی یه تبریک هم نگفت..‌ دیروزو نخواستم تلخ بنویسم... نخواستم بنویسم که دلم خیلی گرفته... ننوشتم که رنجیدم اون یکی تولدمو تبریک نگفت... ننوشتم که از نبودن مامانم چقد دلم گرفته... ننوشتم که در عین خوشحالی بازم یه غم بزرگی ته دلم بود... بیخیال... ایناهم بالاخره میگذره... باباهم چیزی نخریده بود برای هدیه... نمیدونم اینم باز خودش یه سورپرایزه؛ یا کلا نخواسته چیزی بگیره...

يهوديان بظاهر مسلمان و بهائى و ويروس كورونا
بازدید : 234
دوشنبه 25 آبان 1399 زمان : 3:36

امروز صبحی شقایق زنگ زد و با یه لحن مظلومی‌گفت رَژ، یعنی واقعا نمیای امروز؟؟؟... دلم سوخت براش... گفتم ۳ میام پیشت... وقتی رفتم خونشون همه چی عادی بود... اصلا هم به روم نیاورد دیروزش ازم ناراحت بوده... هی صدا میزد ماماننن بریم بیرون... مامان بریم بیرون... یهو مامانش لامپو خاموش کرد گفت من میخوام بخوابم حوصله ندارم شقایق.. شقایق گفت واااای رژیا خوابید بدو بریم ببینیم راضیش میکنیم ببریمش بیرون... همینکه من رفتم پذیرایی دیدم شمع چیدن برام و بادکنک و کادو و خلاصه یه سورپرایز دیگه... آهنگ تولدت مبارک رفیق منم پلی کرده بودن؛ اصلا یه فضای رمانتیکی شده بود بیا و ببین... بغلش گرفتم و تا تونستیم تو بغل هم گریه کردیم... بعدم شمعو فوت کردیم و کیکو خوردیم و رفتیم دریا... اینقدر سوار ماشین مسخره بازی در آوردیم که خودمون غش کرده بودیم رو صندلیا... خواهرشم که دوسال از ما کوچیکتره باهامون بود، یکارای باحالی میکرد که هیجوقت یادم نمیره... تو خیابون بوق بوق و تولد تولد میخوندن... واااااااااقعاااا ایندفعه سورپرایزتر بود... یعنی تازه داشتم میگفتم‌‌‌ای کاش یچی دیگه از خدا میخواستم... تا گفتم تاحالا سورپرایز نشدم؛ سورپرایزا امسال سرازیر شد😂😂😂

يهوديان بظاهر مسلمان و بهائى و ويروس كورونا
برچسب ها
بازدید : 187
شنبه 23 آبان 1399 زمان : 21:36

هرچه به سیاهه روزهای زندگیم مینگرم پر از خالی ست... هیچ نکرده و هیچ نساخته... انگار قرار نیست آینده‌‌‌ای را اندازه بگیرم و بدوزم و تن کنم.. انگار قرار نیست سیاه و سفید‌های این زندگی رنگی شود... زندگیم همچون صفحه شطرنج تمام روز را با آن لبخند کذایی گشاد به نظاره ام مینشیند و من نیز همچون شطرنج بازی آماتور هربار کیش و مات آن میشوم... آنقدر پایم لنگ این زندگی شده و خود را فراموش کرده ام که دلم میخواهد گهگاهی دسته گلی از عشق به سوی خودم پرتاپ کنم و با عشق به نظاره اش بنشینم‌... شوم خود سوخته و خود ساخته...
وقتی به خود نگاه میکنم در می‌یابم کار من دیگر از کشیدن درد گذشته است... خیلی وقت است درد را کشیده ام و دیریست که آن را رنگ میکنم... آری رنگ میکنم... رنگ سپیدی به موهایم... رنگ پیری به گونه‌هایم.. رنگ اسیری به نفس‌هایم... رنگ ناامیدی به قدم‌هایم..
دیر هنگامیست که پذیرفته ام بازی زندگیم را نکرده باخته ام... تا چشم باز کردم وسط زمین بودم و حریفان بسیار... من هیچ بلد و حریفان همه چیز بلد... تا به خود آمدم و دریافتم که باید با زندگی بازی کرد، گل اول را خوردم... تا آمدم قانون بازی زندگی را یاد بگیرم و نقشه بریزم، گل‌های بعد نیز همچون تیری در دروازه زندگیم فرونشست... فوتبال زندگی را بیخیال شدم... لنگ لنگان و شکست خورده صفحه شطرنج زندگی را گشودم... به هوای اینکه نشسته و آرام میتوان پیروز میدان شد... اما تا آمدم بدانم در شطرنج زندگی باید چگونه فکر کرد و سیاست به خرج داد، کیش و مات شدم...
نمیدانستم چه کنم.. باید کاری میکردم.. زندگی پی در پی ضربه‌های کاری میزد...
عزمم را جزم کردم که در کشتی با زندگی حتما پیروز از میدان خارج شوم... نبرد سخت و جانکاه بود.. جثه نحیف و ناتوان من در برابر بازوان سخت و پولادین آن یارای جنگ نداشت.. در کنار رینگ مسابقه پدر را دیدم... قدرتم را صد برابر کردم، اما دست‌های او مرا سخت اسیر کرده بود... ناگهان مشتی بر سرم فرود آمد... دنگ دنگ دنگ... نمیدانم سه بار زد، یا سه بار شنیدم... دوربین چشمانم خاموش شده بود.. چشمانم را گشودم.. سیاهی چشمهایم، بر قرمزی دیومانند چشمانش فوکوس کرده بود... بار دیگر چهره تکیده پدر را به نظاره نشستم که برای دیدن مسابقه فرزندش با زندگی آمده بود.. نتوانستم ناامید رهایش کنم... خاک‌هایم را تکاندم و بار دیگر بازو در بازوی زندگی انداختم... اما این غول بی شاخ و دم قصد کوتاه آمدن نداشت... این بار با پاهایش چنان لگد محکمی‌به استخوان‌های رانم زد که به زانو درآمدم... خونی و زخمی‌گوشه رینگ افتاده بودم... اما نمیتوانستم پدرم را با آن حال ببینم... به دست‌هایم نگاه کردم... پنجه‌هایم را مقابل چشمانم گرفتم و چندبار باز و بسته کردم... برای شکست دادن زندگی آماده بودم‌... اینبار پنجه‌هایم را در پنجه‌هایش گره زدم و با قدرت او را به عقب راندم... چند قدم او به عقب رفت و صد قدم من به عقب رفتم... بازهم چند قدم او به عقب رفت و هزار قدم من به عقب رفتم... لبه پرتگاه بودم.. نمیتوانستم ببینم تنها امید پدرم، بعد از آن روزهای سخت نابودی، پر پر و خاکستر میشود... یک قدم به عقب برای من مساوی بود با مرگ ابدی... انگار چشمان اشکبار او توان مرا هزار برابر کرده بود... محکم اورا به عقب راندم.. پاهایم را به هرشکلی بود پشت پاهایش کردم و غول بی شاخ و دم زندگی ام را برای همیشه نابود کردم... از شدت زمین خوردنش زیر پاهایم لرزید.. به بزرگی یک گسل.. به بزرگی یک زلزله هشت ریشتری...
پدر خوشحال و خندان در کنار رینگ ایستاده بود و دست میزد... اما نمیدانست فرزندش زندگی را کشت.. لبخند را کشت.. عشق را کشت... برای یک لحظه خوشحالی او، نفس را کشت...
آری در آغاز زندگی را نمیفهمی.. زندگی را نمیشناسی.. زندگی را نمی‌آموزی... بازی زندگی را نمیخواهی.. میبازی و میبازی و از باختن خسته میشوی.. ناگهان بلند میشوی و به هوای شکست دادن زندگی و پیروزی، زندگی را میکشی... زندگی را سر میبری... زندگی را خفه میکنی...‌‌‌ای کاش قبل از مرگ‌ زندگی، زندگی کردن را می‌آموختم..‌‌‌ای کاش زندگی را زندگی میکردم...‌‌‌ای کاش فصل پنجمی‌از زندگی فرا میرسید... کاش با زندگی رفاقت میکردم...
و چقدر مسخره است که باید امروز آغاز بیست و یکمین بهار زندگی نکرده ام را به خود تبریک بگویم... به رسم عادت، تولدم مبارک💕

بازآ که در هوایت
بازدید : 193
شنبه 23 آبان 1399 زمان : 21:36

لعنت به درسی که تو گوشی و لپ تاپ باشه‌... هروقت من اراده میکنم درس بخونم ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم میدن که نشه... اصلا چه معنی میده درس تو لپ تاپ باشه، درس یعنی کتاب و دفتر... تازه اومدم لپ تاپو بزنم شارژ یهو شارژرش خود به خود شکست... عههههههه...

بازآ که در هوایت
بازدید : 192
جمعه 22 آبان 1399 زمان : 4:37

دیشب خیلی هوای خوبی بود... نم نم بارون، بوی بارون... اصلا عجیب حالی داشت... پنجره رو باز کرده بودم و بیرونو نگاه میکردم... صداش عجیب آرامشی داشت... بابا صدام کرد و لباس پوشیدیم رفتیم پیاده روی... دلم میخواست هنوزم قهر بمونما، ولی نمیشد از پیاده روی زیربارون گذشت...

کتاب شهید مثل یک نمره 20
بازدید : 287
جمعه 22 آبان 1399 زمان : 4:37

بازدید : 425
جمعه 22 آبان 1399 زمان : 4:37

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی