امروز صبحی شقایق زنگ زد و با یه لحن مظلومیگفت رَژ، یعنی واقعا نمیای امروز؟؟؟... دلم سوخت براش... گفتم ۳ میام پیشت... وقتی رفتم خونشون همه چی عادی بود... اصلا هم به روم نیاورد دیروزش ازم ناراحت بوده... هی صدا میزد ماماننن بریم بیرون... مامان بریم بیرون... یهو مامانش لامپو خاموش کرد گفت من میخوام بخوابم حوصله ندارم شقایق.. شقایق گفت واااای رژیا خوابید بدو بریم ببینیم راضیش میکنیم ببریمش بیرون... همینکه من رفتم پذیرایی دیدم شمع چیدن برام و بادکنک و کادو و خلاصه یه سورپرایز دیگه... آهنگ تولدت مبارک رفیق منم پلی کرده بودن؛ اصلا یه فضای رمانتیکی شده بود بیا و ببین... بغلش گرفتم و تا تونستیم تو بغل هم گریه کردیم... بعدم شمعو فوت کردیم و کیکو خوردیم و رفتیم دریا... اینقدر سوار ماشین مسخره بازی در آوردیم که خودمون غش کرده بودیم رو صندلیا... خواهرشم که دوسال از ما کوچیکتره باهامون بود، یکارای باحالی میکرد که هیجوقت یادم نمیره... تو خیابون بوق بوق و تولد تولد میخوندن... واااااااااقعاااا ایندفعه سورپرایزتر بود... یعنی تازه داشتم میگفتمای کاش یچی دیگه از خدا میخواستم... تا گفتم تاحالا سورپرایز نشدم؛ سورپرایزا امسال سرازیر شد😂😂😂
يهوديان بظاهر مسلمان و بهائى و ويروس كورونا بازدید : 235
دوشنبه 25 آبان 1399 زمان : 3:36